به گزارش قدس آنلاین، «شلمچه» هیچ دخلی به «خانطومان» ندارد... عملیات کربلای ۵ و رزم با تکفیریهای داعش هم با هم... همانطور که «طاهر» و «محمد» دو نام مجزایند... میدانم... بهخدا قسم میدانم اما امان از دل لاکردار.
از وقتی فهمیده مدافعان حرم بعدِ پنج سال به خانه برمیگردند، افتاده به حیص و بیص. تپش میدهد، بیقراری میکند، اشک میریزد و اشک میریزد. پشت بندش وضو میگیرد چند آیه بخواند، نمیتواند. میرود شال و کلاه میکند برویم روستا. آخ که قرنهاست سراغ خالهام را نگرفتهام انگار. سراغ خالهزاده بلندآوازهام را.
باز حاشا به غیرت دل که پاییز و کرونا و روزمرگی و هزار امور دنیامسلک دیگر را میدهد دم چاقوی عشق.
راه میافتیم. شهر با بنر و عکس «شهید محمد بلباسی» آذین شده و بهوضوح میشود غم و شادی را در خیابان استنشاق کرد. دختر کوچکی کنار پدرش، لاله قرمز میدهد دست مردم. توی گذر بالاتر هم چند جوان زیارت عاشورا پخش میکنند، از آنها که عکس شهید سنجاقش شده.
گلاب و گل میخرم. در شیشه را باز میکنم. عطرش از همیشه قویتر است. دل، صلوات میفرستد و میشنوم که قربان صدقه یک اسم میرود. صاحب اسم را میشناسم. مادرش را هم میشناسم. به تقلید از دل، من هم آن نام را زمزمه میکنم: شهیدطاهر رضایی. ماسک خیس میشود. نمیدانم احوالم خوش است یا ناخوش؟ اما عمیقاً همذاتپنداری میکنم. درک میکنم خانواده شهدا هر مرتبه با آمدن یوسفی به کنعان چقدر حالشان، شکل حال من میشود؛ خوش و ناخوش!
میرسیم به گلزار شهدای «تالارپشت». چه خوب که هوا، برگریزان است عین چشمهایمان. ماسک را عوض میکنم. مزار پسرخاله، شُسته و شمع روشن است. انگار تعداد دلتنگها اینروزها کم نیست، آنهم وسط هفته قبل از ظهر.
دل، جلوتر از من سلام میدهد و بطری آب را میریزد پای گلدان.
قابِ عکس غبار ندارد... چه میگویم!؟ غبار؟... مگر همین حالا دلی ننشسته به قدرشناسی و قدرخوانی!
آرامترین جای دنیا گاهی بودن میان رفتگان است اگرچه معاشرتمان بهظاهر گرم نیست اما نور دارد؛ محترم است؛ بوی گلاب ناب میدهد. آنجا میتوان یک جانِ سیر از خالهزاده سربازت بخواهی آن دنیا هم سخاوت به خرج دهد و شفاعت کند.
پینوشت: انار و سیب میخرم. خیرات دارم. بابا و خاله جانِ خدابیامرز این میوهها را دوست داشتند. دیشب خواب دیدم آقا «طاهر» با یک سبد انار توی ده راه میرود. انارهایش، شاه انار بودند.
منبع: روزنامه قدس
نظر شما